با تو حاضرم بیام تا به فردای نور برسم حتی حاضرم با تو به معبد بالاترین کوها بیام حتی بالاتر از ابرها بیام حتی اگر نفس کشیدن سخت باشه با تو خستگی ها بی معنیه اما اگه فردا بیاد تو نباشی کولی میشم در دورترین سرزمینها با تو از هیج طوفان و آشوب زمستان و سرما نمی ترسم حتی اگر جاده سوت و کور باشه سنگلاخ باشه بغض زمین با تو در نفسهایم باز میشه با تو برای تو قصه اعجاز سلیمان میشم این هیاهوی عشق هست که خاطره میلاد عشقه با تو هر لحظه لحظه تولد منه ....
دیدم دیگه نمیشه به سمت جلو رفت و مانند ماشین دنده عقب گرفتم و گفتم این زمان به اخرش رسیده و راهی جز زندگی در گذشته ندارم هر چی عقب تر می رفتم حوانتر می شدم و آنقدر عقب و عقب تر رفتم که مادرم منو صدا کرد گفت بچه بیا شیرتو بخور باز هم عقب تر رفتم دیدم در دنیایی هستم که زندگی من هنوز شروع نشده و در نوبت انتظار به دنیا اومدن هستم اما من چون بم بست رو دیده بودم سعی کردم باز هم عقب تر برم انقدر عقب رفتم دیدم در اینجا همه چیز به هم شباهت داره دنیایی عجیب بود و من در حالی که بودم اما نبودم زمان دیگه نه عقب تر می رفت و نه جلو تر همه جیز بود اما هیج چیز هم نبود بیشتر از ان نمی شد عقبتر رفت چون اماکان رفتن نداشت و و تا چشم کار می کرد همه یکرنگ شده بود در یک حالت کاملا بی رنگی و میلیلردها سال از زمان عقب عقبتر رفته بودم.....
جنگی شدید بین موجودات فضایی رخ داد برای تصرف سیاره مریخ 300 میلیون سال این جنگ ادامه داشت تا اینکه یک موجود فضایی ناشناخته سیاره مریخ را به تصرف خود در اورد اون به تنهایی همه موجودات فضایی آلین ها را شکست داد اما وقتی به سیاره مریخ رسید دید در آنجا ادمها هستند تعجب کرد . گفت این موجودات دیگه از کجا امدند هر چه تماس با ادمها برقرار کرد موفق نشد چون ادمها این موجوذ فضایی و موجودات دیگر را نمی دیدند انها ارتباطی که برقرار می کردند برای ادمها ناشناخته بود و چون ادمها با گوش و چشم می بینند دریافت این سیگنال برای ادمها غیر ممکن بوئ اما موجود فضایی که به سیاره سرخ رسید انها را می دید اما نمی توانست به ادمها اسیبی برسونه چون فقط می توانست ببیند که ادمها هستند ادمها برای موجودات فضایی مانند سایه هستند و هیج چیز نمی توانست این سایه ها را نابود کنه .....