چرا یک روز خوش نداشتم چرا نمی خندم اگر می خندیدم این همه مشطرب و نگران و رنگ پریده نبودم احساس می کنم بدنم قفل شده و با رباط فرقی ندارم همه کارهام رو هم خوب انجام میدم اما حتما یک جای کار می لنگه دیگه دست خودم نیست و من از کنترل خارج شدم و زندگی به نظرم یک جور انتظاره که چه وقت چه زمانی من هم می توانم بخندم البته حالا از ته دل هم نشد نشد یک کمی خنده بگو چه جوری میشه خندید اگر یک روز تو برگردی دوباره به گیسویت بیافشانم ستاره...