همه روزهایی که تو با من نبودی زندگی من حساب نمیشه ناگهان قلبم از جا کنده شد همه سالهایی که بدون تو در این 33 سال چند ماه و چند روز گذشت زندگی من نیستند من هنوز هم پشت درهای قدیمی پشت جاده های خاکی در کنار همان درختی که همیشه با هم و در کنار هم بودیم منتظرم اما می دانم خوب میدانم که تو دیگر نمی آیی چون تو دیگه زنده نیستی که بیایی وقتی که تو داشتی می رفتی من تا میتونستم سخت گریستم چون میدونستم پس از تو دیگه همه خوشیها تمام شده و لحظات پر از بدبختی و غم و اندوه دارم تو زمانی که بودی من روزها و لحظه ها رو دوست داشتم همه دقایق و سالهایی که با تو بودم زندگیم بود و پس از ان دیگر هیچ و هیچ و باز هم هیچ......می دونم که تو دیگه نمیایی....